وقتی گریبان عدم/با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را/پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را/در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را/با اشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم/نه عقل بود ونه دلی
چیزی نمی دانم از این/دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن/دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا/از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم/شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و/عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو/نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این/دیوانگی و عاقلی

شاعر : دکتر
7 امتیاز + / 0 امتیاز - 1391/07/27 - 02:24